دلنوشته

دلنوشته

حرفای دل من
دلنوشته

دلنوشته

حرفای دل من

این بار آمدم سراغت چون واقعا دارم احساس خفگی میکنم دارم بیزاز میشم از دنیام وزندگیم دیگ طاقتم تموم شده اومدم ازت خواهش کنم تمومم کن به هرچی ک دوست داری قسمت میدم تمومم کن از این زندگی لعنتی بدم میاد نمیخام این لحظه های تلخ زندگی رو باخودم به این ورو اون ور بکشم خدایا نمیخام شکایت کنم نمیخام چیزی بگم دیگ نمیخام این بغضی رو این گریه های شب وروزم خدایا حالا ک همه ازم متنفرن خدایا منو دور کن ازشون نمیخام باعث ناراحتیشون بشم نمیخام دیگ بسه این همه ناراحتی این همه بغض خسته ام از این همه بی کسی.فقط یه کاری کن خلاص شم از این همه درد...

میدونم بی وفام میدونم الان باخودت میگی این کارش به من افتاده اومده سراغم اما بدون اگه هم یادت نباشم اگه  هم یادت نکنم ته قلبم جای توست اونجایی که حق اجارش فروشش و رزروش  به کسی روندارم چون سندش مال توست  چون کلیدش دستته وبه هر کی خواستی اجازه ی ورود وخروج میدی پس من هیچ کاره ام جز یه جسم توخالی چون فرمان زندگیه منوجسمم هم دست توست آمده ام بگم دلم میخاد دستاموبگیری نزاری روسیاه بشم  میدونم اگه بخوای میشه پس بخواه منو شرمنده نکن چون واقعا نیاز دارم خودت میدونی چرا ... تنها امید ناامیدی هام تویی پس ناامیدم نکن.خدایا میدونم که خواستمو رد نمیکنی یه  دنیاشرمنده جبران میکنم قول میدم.

امروز حالم خوش نیست بغضی گلویم را چنگ میزنددلم میخواهدببارم همچون ابری که تشنه ی باریدن است ودلش سیراب کردن زمینی میخواهد ک هلاک اشک های اوست منم میخواهم ببارم اما چه کنم قلبم یخ زده بغضش قصد ندارد بشکند من سالهاست این بغض را به دوش میکشم دلم آغوشی میخواهد  ک مرا بغل بکشد ومنهم باتمام وجودم این قلب یخی ام در گرمای وجودش آب شود وزار زار گریه کنم  وخالی شوم از هرچی غم است .اما چه کنم دنیا بی رحم تر از آن است که نگذارد من این حسرت را باخودم به گور ببرم روزگاری ک تمام هدیه اش به من این قلب یخی است ک سالهاست دلش ذوب شدن میخواهد.

اینجا  این لحظه در این اتاق تاریک دلم برا یک لحظه دیدنت پر پر میزنت نمیدونم آخر سرنوشت این  دل دیوانه ی مرا به کجا خواهد کشاند و این بی قراری  کدام روی زندگی را به من نشان  خواهد داد به کدامین دیار سفر کنم تاتورو بیابم واین چنین در سرزمین عشقت سوزانده نشوم خدایا یک دنیا صبر میخواهم برای نرسیدن به دیدار عشقی که شاید دیگر آن را نیابم وخود را در آتیش حسرت آن بسوزانم واو غرق  تماشای سوختن من شود

امروز صب در پاییزی دل انگیز عاشق شدم 

عاشق زیبایی هایی که تو آفریدی که نشان از 

بزرگیت دارد امروز فهمیدم پاییز چه قشنگه وقتی 

توپارک به تماشاگر برگ های ریخته شده در روی 

زمین که همچون فرشی رنگارنگ که دلت را می ر باید  

بنشینی وقت دیدنشان اوج لذت را در خودت حس کنی

وبفهمی تو چه قدر عاشق نقاشگر این تصویر بودی

وخودت خدا گذاشتی وحسی بهت دست میدهد که تمام

احساس های خود خدایی را درخود جای داده است وتو فقط میتوانی نامش راخوشحالی بگذاری وبفهمی نظاره کردن این 

صحنه چه قدر خوبه که امروز نصیبت شده  است و چه قدر 

امروز اونجا حس شیرین عاشق شدن را تجربه کردم وعاشق

کسی که وجودش همیشه هرجاهر زمان در کنار ماست وبه من  فهماند زندگی مثل آب  روانی است که خودت باید شنا کردن

در آن را یاد بگیری وهمیشه عاشق باشی ....